

من و تنهایی

آن بهاری که ز ره می آید غم واندوه ز دل می زاید
آن شمیمی که مرا می خواند
داغ این سینه ی پر سینه ی پر درد مرا می داند
آن زمستان که زسر وا کردم
همه ی عشق مرا محو نمود
پس بهاران ،
به چه خرسندم من
عشق کم کم ز دلم رخ بنمود
نرم نرمک غمت از سینه برفت
وای تنها شده ام !
من و این تنهایی
چه به هم می آییم.
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱ آذر ۱۳۸۶ ساعت 14:18 توسط فریدون09353867500
|